برای جامانده ها...
خیلی ها رفتن ورفیقاشون جاموندن مث پاسدارنسل سوم ماو...
خیلی هام مث من وشایدشما فقط حس جاموندن داریم...

خیلی ها رفتن ورفیقاشون جاموندن مث پاسدارنسل سوم ماو...
خیلی هام مث من وشایدشما فقط حس جاموندن داریم...

من نمیفهمم!
مگردرنظام تکوین،جایی خالی است؟!
خوب آخه یعنی چی خیلی ها یا باباشون یا داداششون یا عموشون ،مادرشون و.....شون شهید شده بعد اونوقت میگن شهدا تا۷۰ نفرو میتونن شفاعت کنن.خوب معلومه اونا پارتی شون ازمنی که هرچی میگردم ونگاه میکنم هیچ ستاره ای توآسمون خدا واسه خودم گیرنمیارم کلفت تره.
خوب آخه یعنی چی که اونا اونطوری ان من اینطوری؟ اصلا من گله دارم!
خدایا ببخشیدا ولی بعضی وقتا به عدالتت فکر میکنم واینکه آیا شامل حال من شده؟
میترسم تواین افکارم گم بشم!
دلم گرفته خیلی حس جاموندن دارم کاش منم مرد بودمو تو دوران جنگ زندگی میکردم شاید میرفتم جبهه و لبخند خدارومیدیدم. انگاری مال اینجانیستم
دوس ندارم اینجارو میخام خفه شم،کاش لااقل یه نفرو داشتم که بهش افتخارمیکردم.رفتم تو وبلاگ دختران باباعطا وکلی به دلتنگیام اضافه شد
دلم گرفته از خودم از....از خیلی چیزا وخیلی آدماو...
هرچی فکرکردم نتونستم جوابی واسش پیداکنم فقط گفتم ایشالا که همون اولیه درسته.هنوز موندم توکف یارو.
بیچاره خیلی دلم واسش میسوزه کلا واسه اینجورآدما دلم میسوزه که نمیتونن درک کنن اینجا کجاست وپا روخون شهدا گذاشتنو نمیفهمن...
بلدوزرهاروخاموش کردیم ونمازصبحوخوندیم.دورهم نشسته بودیم که نادی رفت نشست رویه سنگروشروع کردسخنرانی کردن.رو به فرمانده کردوگفت:"کدوم بچه ننه ها؟عباس!".
نادی گفت:"بچه هایی که هنوزصدای گلوله ای نیومده ازبالامیپرند پایین ودراز به دراز میخوابند رو زمین.آدم باید شجاع باشه.نترس باشه.من که تا خمپاره منفجرنشه تکون نمیخورم.اصلا کم شده که بترسم!"
داشت از خودش تعریف میکرد که صالح گفت:"آررره!نادی راست میگه!من ندیدم به این راحتی بترسه".وبعد به پیرمرادی چشمک زدو اشاره کرد.پیرمرادی رفت پشت سر نادی نشست.صالح ادامه داد:"مثلا موقعی که گلوله میاد" پیرمرادی یه دفعه صدای شلیک شدن یه خمپاره رو درآورد.هنوز صدای پیرمرادی تموم نشده بودکه نادی داد زد:"یاابالفضل!برادر بخواب!"واز بالای سنگر مثل گنجشکی پرید پایین ودراز به دراز خوابیدو دستاشو گرفت رو سرش. صدای خنده بچه ها همه جارو پرکرد. لحظه ای گذشت.نادی آروم سرشو بلندکردوگفت:"پس کو خمپاره؟کجاخورد؟"
آقای قیصری که میخندید گفت:"خورد رو زمین .البته نادی نه گلوله!"
احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي ميشد. من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين ميكني؟!
همه سرها به سويش برگشت در رديفهاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستيام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را ميشناسي؟»
گفت: «سيد مرتضي آويني است.»
این شعر بسیار جانسوز است که جانباز خواسته درد دل خود را اینگونه توصیف نماید

منبع:سایت جامع فرهنگی مذهبی شهیدآوینی
«مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت. لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!» تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.» (ص 20)
قیصری گفت:همه جورش خوبه!
صالح گفت:نه اسیرشدن بده!
هرکس چیزی گفت تارسیدبه شیخ اکبر.دستاشوبالابردوگفت:خدایا!همه اش خوبه،ولی من نمیخام توی توالت مجروح بشم یاشهید!نزدیک اذان ظهربودکه رفتیم برای تجدیدوضو.دورتانک آب ایستاده بودیم.حرف میزدیم ووضومیگرفتیم که خمپاره ای پشت توالت منفجرشدوتوالت ریخت روهم.هاج وواج،نگاه گردوغبارانفجارمیکردیم،که صدای جیغ ودادکسی بلندشد.دویدیم طرف صدا.
صدای شیخ اکبربود،از زیرگونیاوچوبای خراب شده توالت،دادمیزدومیگفت:"آهای مردم!بیاییدکمک.نه!نه!نیاییدکمک.من لختم!خاک به سرم شد.همه جام پرازترکش شده".ازخنده ریسه رفته بودیم وشیخ اکبرلخت وزخمی رواز زیرگونیامیکشیدیم بیرون،که دادزد:نامردا!نگاه نکنید!مگه نمیدونیدمن نامحرمم؟!خاک برسرتان کنند!
هنوزحرفش تمام نشده بودکه دیگه نتونستیم ببریمش.شیخ اکبرو ولوکردیم رو زمین وحالا نخند کی بخند،مامیخندیدیم وشیخ اکبر،دم از نامحرمی میزد.جیغ ودادمیکردکه امدادگراز راه رسیدورفت طرفش.شیخ اکبرگفت:"نیا!کجا میای؟!".امدادگر گفت:"چشماتوببند تا خجالت نکشی!"وبعد نشست کنارش
من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانهای به دنیا آمده و بزرگ شدهام كه درهر سوراخش كه سر میكردی به یك خانواده دیگر نیز برمیخوردی.
طوفانی نیز مراآواره کرده است.
مرانیز در این بی آشیانی خویش شریک کنید.
من نیز چون شما آشیانی ندارم.
من نیز مرغ سرزمین گمشده ای هستم.
پرستوی مسافری هستم.
(دکترشریعتی)
'مصطفی احمدی روشن'، فارغالتحصیل دانشگاه صنعتی شریف و از دانشمندان هستهای ایران بر اثر انفجار بمبی که عامل تروریستی به درب خودروی وی چسباند، صبح امروز در تهران به شهادت رسید
اهل آبادی درخواب.
روی این مهتابی،خشت غربت رامیبویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش.
ماه تابیده به بشقاب خیار،به لب کوزه آب.
غوکهامیخوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است:پشت افراها،سنجدها.
وبیابان پیداست.
سنگهاپیدانیست،گلچه هاپیدانیست.
سایه هایی ازدور،مثل تنهایی آب،مثل آوازخداپیداست.
نیمه شب بایدباشد.
دب اکبرآن است:دو وجب بالاتر از بام.
آسمانی آبی نیست،روزآبی بود.
یادمن باشدفردا،بروم باغ حسن،گوجه وقیسی بخرم.
یادمن باشدفردالب سلخ،طرحی از بزها بردارم،
طرحی ازجاروها،سایه هاشان درآب.
یادمن باشد،هرچه پروانه که می افتد درآب،
زود ازآب درآرم.
یادمن باشد کاری نکنم،که به قانون زمین بربخورد.
یادمن باشد فردالب جوی،حوله ام راهم باچوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.