رسیدیم کرخه
تو گردانها یه خبر توپ پیچیده بود
یکی از بچه های دانشگاه آزاد که رفیق بچه های خودما پیام نوری ها بوده تماس میگیره شب قبل از حرکتمونو تعریف میکنه خوابی روکه دیده بوده.گفته:خواب امام زمان (عج)رو دیدم که ایستاده بود سرکوچه ممتاز تو خیابون صفائیه(همون کوچه ای که سازمان بسیج دانشجویی توشه)ویه سری لیست تو دستش بوده که اسم گردانابوده ومیگه:
گردان حضرت معصومه سوارشن
گردان ثارالله سوارشن
گردان امام سجاد سوار شن
گردان کوثرسوارشن
گردان ولی عصر سوارشن....
از دوستش اسامی گردانا رو میپرسه
جواب میگیره که تازه اسم گردانا معلوم شده،گردان حضرت معصومه،گردان امام سجاد،گردان ثارالله،گردان کوثر،گردان ولی عصر.
وای وقتی این موضوع به گوشم رسید موهام سیخ شد باورش خیلی سخته واسم
خدامیدونه پاقدم کی بوده که به واسطه اش نظرکرده ی آقام شدیم.
غروب کرخه چقدر غربت توش بودساختموناش غریب ومظلوم وپراز بغض وایستاده بودن
باتمام ترکشایی که خورده بودن به حرمت سرداران بلند قامتشون محکم واستوارایستاده بودن
منطقه ی گردان کمیل:
راوی میگفت اولین وآخرین سالیه که اجازه ی ورود به اینجا داده میشه که نسیب شما شده.
من یه پوکه ی فشنگ خالی اونجا پیداکردم خیلی ام ذوق کردم
چزانه:
قسمت نشد بریم
فکه:
میعادگاه سید مرتضی آوینی....
وای اصلا نمیتونم حسمو بنویسم،انگشتام توانایی تراوش کلماتو ندارن در مقابل این اسم.
میش داغ:
نزدیک فکه بود
رزمایش جالبی برگزارشد که شبیه سازی جنگ بود.آخر رزمایش حنابندان بود
قرارشده که هر وقت چشممون به رنگ کف دستمون افتاد یاد عهدی که با خدابستیم بیافتیم و پایبندتر باشیم
دهلاویه:
مشهدچمران
ازهمین دوکلمه میشه همه چیوفهمید دیگه لزومی به توضیح نداره
هویزه:
شب توپادگان دژمستقرشدیم
راهی اروند شدیم
همون رودی که تو دلش پره از مرواریدای شهادت
همونی که مهریه ی خانم فاطمه زهرا راهی اون شده(فراتی که به اونجامیرسه)
چفیه امو رهاکردم که توآغوش اروندآروم بگیره وازسرگردانی اون طوفان دربیاد
حرفاموتوگوشش زمزمه کردمو اونو پرکردم ازبدی هام از ناخالصی هام از بغضها واشکهام....راهی اش کردم درپناه اروند....
شلمچه:
توراه اتوبوسمون دچارمشکل شدگفتن شاید نتونیم بریم شلمچه؛من که به عشق شلمچه راهی جنوب شده بودم بند بند وجودم داشت ازهم جدامیشد
ولی اون توقف واسه حل مشکل که۵۰٪۵۰بودفرصت طلائی بودواسه کالبدشکافی اعمالم واسه زوم کردن رو اعمالی که نباید میداشتم ولی داشتم فرصتی بود واسه توبه خداروشکرتوبه مورد قبول واقع شدو...
ولی یه مشل دیگه پیش اومد
وازپلی که باید عبورمیکردیم واسه رسیدن به نهرخیّن ودیدارشهدای غواص ومنطقه عملیاتی کربلای۵نتونستیم رد بشیم بجز اتوبوسای گردان حضرت معصومه وگردان کوثرکه رفتن
بقیه اتوبوسا ازجمله گردان امام سجاد(خودمون بودیم)افساروسمت شلمچه چرخوند.
شلمچه....همونجایی که هادی قلبشو جاگذاشت هادی ها دست و پا ونگاه ولبخند زیباشونو جاگذاشتنو رفتن تا خدا
رفتیمومن مشتی خاک از گلستانش چیدم.به نیابت از طرف یه دوست متبرک شدم به روضه ی حضرت علی اکبر(ع)
برای قرعه کشی کربلا راوی گفت هرکسی که فرزند شهید ،خواهر یا برادر یا برادرزاده ی شهیدیا...بلند شه ویه شماره از..تا..بگه
وقتی اینوگفت جیگرم آتیش گرفت داشتم میسوختم درست مث زمانی که یه خمپاره سینه ی داداش هادی و بوسه بارون کرده بود سینه ام داشت میسوخت
نه بخاطر قرعه کشی که به نام من دربیاد نه...بخاطر اینکه من نمیتونستم با افتخار قامت راست کنم وبگم منم کسی ودارم
من کسی ونداشتم که جیگرم سوخت...
مقرشهید محمودوند:
شب توپادگان حمید مستقرشدیم نزدیکای ۱:۳۰بود که بیهوش خواب شدم وحدودا۴بیدارباش بود
بعدازاقامه ی نمازعشق راهی مقر شهید محمودوند شدیم
۲۱شهید تازه تفحص شده آورده بودن گمنام وبانام.یه سری هاشونو بخاطر وضعیت جسمی سالمی که داشتن بردن سردخونه اونایی ام که مونده بودن پهلوونایی بودن که مثل علی اصغر تو قنداقه پیچیده شده بودن...
دیدم همه دارن چفیه هاشونو میزنن به اونا که متبرک بشه
خواستم منم این کارو بکنم و چفیه ی تبرک شده تو مشهد آقام اما رضا رو اینجام متبرک کنم؛ازلابلای نی های خیزران که دورتادور شهدابسته بودن دستمو بردم داخلو چفیه مو چرخوندم که گیر کرد به یه علی اصغر
وهرکاری کردم واسه بیرون کشیدنش نتونستم برش دارم...
خیلی ناراحت شدم که نتونستم یه یادگاری ازاونا داشته باشم،اون چفیه ام برام خیلی مهم بود
ولی حالا که بهش فکر میکنم میبینم اون یه هدیه شد ازمن به اونا الان حس قشنگی دارم
هردوتا چفیه مو ازدست داده بودم یکی و خواسته واون یکی...
امروز یکی دیگه خریدم که بوی یاس میده...