عشق یا جوگیرشدن یا اصلاهیچی؟؟؟
باهم حرف میزدن وصداشون به گوشم میرسید اصلا قصد گوش کردن به حرف اونارونداشتم ولی ماشاالله انقد صداشونو بالا برده بودن که...
یکی به اون یکی میگفت درس بخونم که چی بشه همون بهترکه ترک تحصیل کردم آخه به چه درد من میخوره این درسا آخرش به کجا میتونم برسم وازاین مزخرفات
ایناروکه شنیدم یاد چندروزپیش افتادم که تویه همایش خانواده ی شهدای هسته ای رو دعوت کرده بودن
همسر شهید علیمحمدی میگفتن:با دانشش به همه چیز رسید حتی به شهادت
همه ی شهدای مابادانششون به شهادت رسیدن.اون دانش یه پل به سمت خدابود واسشون...
یه چیزی که خیلی برام جالب بود این حرفش بود که "بعضی وقتا کتاباشوقایم میکردم که به خودش فشارنیاره.اون به دوچیزعلاقه داشت دوتا عشق داشت عشق به وطن وعشق به دانش
اززبان دخترشونم گفتن:گاهی اوقات به پدرش میگفت "بابا من دانشجوام ولی تو به جای من درس میخونی"
واقعا چرا ماباید درس بخونیم؟
چرا یه نفر دانشو واسه رسیدن به خدامیخاد یکی دیگه اونو اصلا نمیفهمه...
هفته پیش تو ....راجع به کم رنگ شدن ارزشها درجامعه حرف افتاد که بچه ها میگفتن همه ماهرکاری که میکنیم واسه منافعمونه ویه مثال زدن ازشهدا
که اونام بخاطرمنافعشون رفتن جنگیدن
من گفتم منفعت اونا وطن وناموسشون بوده وبه خاطرخدارفتن
یه آقایی گفت:۴تا بچه پاشدن رفتن جبهه اونارومجبورکرده بودن که برن
منم گفتم اونا عاشق بودن که رفتن
ایشونم فرمودن اونا جوگیرشده بودن که رفتن وگرنه کی حاضرمیشه جونشوازدست بده باارزشترین موجودی ومنفعت انسان جونشه پس مطمئنا اوناجوگیرشدن
اعصابم داشت به هم میریخت گفتم حسین فهمیده که میدونست اگه بره زیرتانک زنده برنمیگرده پس حتما یه چیزباارزشترازجونش واسش مهم بوده ،اون عاشق خدابودووطنش
بازم گفت اونم یه بچه بود بچه های توسن اونو خیلی راحت میشه جوگیر کرد وفرستاد جبهه
دلم میخاست بازم جوابشوبدم ولی دبیرانجمن دید بحث داره بالا میگیره وهمهمه شده جمعش کرد
دوس داشتم بگم شهدای امروزمون که آدمای عاقل وبالغی بودن چی؟ اونا که هسته روشکافتن وعاشق شدن وبه خدارسیدن چی
دوس داشتم بدونم اون چیزی ازشهید مصطفی احمدی روشن میدونه
دلم میخاست بودو حرفای خونواده های شهدای هسته ای رومیشنید ومیدید چشمای همسر مصطفی هنوز غم داره هنوز گرد اشک روچشماشه
دوس داشتم مستند آرمیتارو میدیدکه چطوری ازروز ترور باباش حرف میزد ومیگفت بابا ی من دانشمنده
حیف که نه من دانشم اونقدری هست که بتونم درموردش حرف بزنم نه فرصتشوداشتم
بقول شاعر:
این دوستانی که دم از جنگ می زنند / از تیرهای نخورده چرا لنگ می زنند
همسفره های خلوت آن روزها ببین / این روزها چه ساده به هم انگ می زنند
هر فصل از وحشت رسوا شدن هنوز / ما را به رنگ جماعتشان، رنگ می زنند
یوسف به بدنامی خود اعتراف کن / کز هر طرف به پیرهنت چنگ می زنند
بازی عوض شده و همان هم قطارها / از داخل قطار به ما سنگ می زنند
بیهوده دل مبند بر این تخت روی آب / روزی تمام اسکله ها زنگ می زنند
روزبه بمانی