برای جامانده ها...
وباتمام افقهای بازنسبت داشت
ولحن آب وزمین راچه خوب میفهمید.
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
وپلکاش
مسیر نبض عناصر رابه مانشان داد.
ودستهاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
ومهربانی را
به سمت ماکوچاند.
به شکل خلوت خودبود
وعاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیرکرد.
واوبه شیوه باران پرازطراوت تکراربود.
واوبه سبک درخت
میان عافیت نورمنتشرمی شد.
همیشه کودکی بادراصدامیکرد.
همیشه ریشه صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما،یک شب
سجودسبزمحبت را
چنان صریح ادا کرد
که مابه عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
ومثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.
وبارهادیدم
که باچقدرسبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
ورفت تالب هیچ
وپشت حوصله نورها دراز کشید
وهیچ فکرنکرد
که ما،میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدرتنهاماندیم. 