توذهنم داشتم باخودم کلنجارمیرفتموبا آدماوافکارشون دعواداشتم که صدای روضه ی دسته ی عزای
ام بی بنین مادر آقام عباس افکارمو پاره کرد....
شرمنده ی علمدارشدم که غم دنیا وآدماش بیشترازغم مادرشون شده دغدغه ام...
خجالت کشیدم...خیلی.....

ام بی بنین شرمنده ی علمدارحسینت شدم....