کاش این جشن میلا دها به جشن آمدنت بدل شوند
میترسم بلندای دماغم از درازای بینی چوبی پینوکیو هم تجاوز کند و قله ی دروغ را فتح کند و از روسیاهی نامم را در کتاب گینس حک کنند که همه بدانند من دروغگو هستمو رسوای عالم شوم
این همه سال از سنم گذشتو سال های از دست رفته ام پیاپی در آمدوشد اند و هنوز هم کسی به من صداقت را نیاموخته...
براستی کجای این دنیا کلاس های راستی و درستی و صداقت برگزار شد و من بی خبر مانده ام...؟؟؟!!
آمار همه ی کلاسها و تفریحات دروغین رادارم همه ی بنرها و پوستر ها وتبلیغهاشان را از بس میخانم میخورم
اما....
یادم نیست دوره ی صداقت دیده باشم بر این تبلیغ های نیرنگ
آقا دارم شک میکنم که منتظران ظهور که میگویند دراین "عصر" باشند
میترسم پس فردا انگشتان نحیفم دروغ بزرگتری از نبودنو نیامدنت بنگارند
مولا شنیده ام که میگویندعند فناءالصبر یأتی الفرج...
اگراین راست باشد پس مدرک دیگری برای اثبات دروغم یافته ام
باز هم برای مجازات بی چون و چرا آماده ام چون خود کشف کردم که چقدر حقیرم که این چنین برای چون تویی دروغ میبافم
دانه های بافته شده را میبینی و دم نمیزنی و من باز میبافمو غافل از شرمندگی که باید نصیب من شود اما تو از خدایت ؛خدایم شرم میکنی که بنده ای چون من دارد
مولا نه انگار کنی که دیوانه شده ام ها نه...
ولی دارم میبینم که قاضی چکش عدالتش را بر سر میز بیچاره میکوبد تا مرا از خواب به ظاهر شیرین دنیایی ام بیدار کند اما...
کاش اوهم میدانست که من کر شده ام
مولا جان رد دل گم شده ام را گرفتم تا رسیدم به میز کار وب پراز نیرنگ این دنیا
تو ندیده ای دلم را ؟؟
عقلم چه؟؟آن را هم ندیده ای...؟؟
شنیدم سرکوچه ی ناپیدای افکار ،عقلم را به حراج گذاشته اند که نبودنت را باور کند
اما این بار آنها غافلند از دلم
گویا میشنوم صدایش را که ضجه میزند برای بیداری
مولای من دلم را به تو و پروردگارت میسپارم
آمده بودم برای تو و آمدنت بنویسم اما وای ازاین غرور که باز هم به نفع خودش قلم زد
وای براین دل که بازهم دنیا را به بازی گرفت و پوچ نوشت هایی برجای گذاشته بی معنی که حتی عقل به حراج رفته هم نمیتواند معنی کند این ترتیب لغات را...
مولا خجالت میکشم بگذار تبریکی بگویم و باز هم دلم را ماس مالی کنم و آنچه در این جا گفته را..
شرمنده ام که هنوز صبرم تمام نشده که تو بیایی
ببخش که باز هم شرمندگی ام را برایت کادو پیچ کردم
میدانم که یاران پرکشیده ات که بیدار شده اند و نام شهید که بر سینه ی مزارشان به سرخی خون میجوشد و نشان بیدارشدنشان و به رخ کشیدن این بیداری برای به خواب رفتگانی چون من است از تو و آمدنت خبر دارند
چرا شیشه ی سکوت را خورد نمیکنند....

نکند بازهم توهم زده ام که من شنوای دانایم و آنها درسکوتند..؟؟؟
باز هم جفنگیاتم اثبات کر بودنم شد...
--------------------------------------------------------------------------------------
باربط نوشت1:کسی از دل من خبر دارد؟؟
نشانی اش رامیدهم اگر دیدید برایم کامنت آدرسش را بگذارید:
سیاه،سخت و زمخت،بد بو و پراز نیرنگ و دروغ
------
باربط نوشت2:باز هم دروغ بافتم اینبار دروغی بزرگتر به بزرگتری چون او...
------
باربط نوشت3:پوچ نوشت هایم را خوب نپخته ام هنوز
------
بیربط نوشت1:چرا دست از سرم برنمیدارید؟؟هیزم تری که بهتان فروخته ام را پس بدهید که بی حساب شویم ؛فقط رهایم کنید...
------
بیربط نوشت2:انگار بی ربطو باربطهایم هم تحت تاثیر نگاه تو که هرگز به آنها ننداختی قرار گرفته اند چون حالیشان نیست چه میگویند
تو هنوز هم نمیفهمی زبانشان را؟؟اصلا میبینی شان؟؟
------
بیربط نوشت3:دلتنگ بودم که غرورم را به رخ مولا کشیدم
------
بیربط نوشت4:نوشته بود "آنقدر باورت دارم که وقتی میگویی باران خیس میشوم "خواستم بگویم این باورش را دوست دارم و خاستم بنویسم اما....
------
بیربط نوشت5:میترسم که خودم باورم شود که باور دارم...را